"خدای مملی"!

ساخت وبلاگ
"خدای مَمَلی" !!

"مهاجرانی" وزیر ارشاد دولت خاتمی،زادهٔ روستای "مهاجران" از توابع اراک است و کتابی دارد به نام "حاج آخوند" که گوشه ای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی اوست و اینک خاطره ای از کتاب "حاج آخوند" با عنوان "خدایِ مملی" :

"حاج شیخ محمود رضا امانی"
فرزند مرحوم شیخ علی اصغر،
در روستای مهاجران زندگی میکرد
و معروف و مشهور به "حاج آخوند".

✳اما "حاج آخوند"چیز دیگری بود!
روحانی، ِملّا وبا سواد ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهرگریخته بود.
شیخی شاد که خانقاهی نداشت.
دست هایش بسیار نیرومند بود و
زندگی اش از دسترنج خود و باغِ
انگورش می‌گذشت.

آقای "اخوان"،هم مدیر مدرسهٔ
ما بود و هم معلم؛ خوب درس می‌داد.
تا این که "یَرَقان" [زردی] گرفت و در خانه ما بستری شد و از "حاج آخوند" خواهش کرد بجایش درس بدهد.

✳"حاج آخوند" روز اول حضور
در کلاس گفت:
بچه ها! امروز ما می‌خواهیم درباره "خدا" صحبت کنیم.
فرقی ندارد "ارمنی" باشید و یا
"مسلمان"! همه ما از هر دین و مسلکی با "خدا" حرف می‌زنیم.
حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته‌اید و می‌خواهید با "خدا" حرف بزنید.
حالا از هر کلاسی از اول تا ششم،
یک نفر بیاید برای ما تعریف کند
چطوری با خدا حرف می‌زند؟
و از خدا چه میخواهد؟

در همین حال "مَملی" دستش را بالا گرفت و گفت:
حاج آخوند!
حاج آخوند!
اجازه من بگم؟
"حاج آخوند" گفت: بگو پسرم!

"مملی" گالش‌های پدرش را
پوشیده بود.
هوا که خوب بود پابرهنه به
مدرسه می‌آمد. "مملی" چشمانش را بست و گفت:
خدا جان! همه زمین‌های دنیا مال خودته؛ پس چرا به پدر من ندادی؟
این همه خانه توی شهر و دِه هست؛ چرا ما خانه نداریم؟
خدا جان!
تو خودت می‌دانی ما در خانه‌مان
بعضی شب‌ها "نانِ خالی" می‌خوریم.
شیر مادرم خشک شده؛
حالا برای خواهر کوچکم "افسانه"،
دیگر شیر ندارد.
خداجان!
گاو و گوسفندم نداریم.
اگر "جهان خانم" به ما شیر نمی‌داد، خواهرم گرسنه می‌ماند و می‌مرد!
خدا جان! ما هیچ وقت عید نداریم.
تا حالا هیچ کدام از ما لباسِ نو
نپوشیده‌ایم و اگر موقع عید "مادرِ هاسمیک"، به مادرم تخم مرغ رنگی نمی‌داد ، توی خانه ما عید نمی‌شد!

کلاس ساکتِ ساکت بود.
"مَملی" انگار یادش رفته بود توی
کلاس است.
"حاج آخوند" روبروی پنجره ایستاده بود.
داشت از آنجا به افق نگاه می‌کرد.
بعضی بچه‌ها گریه می‌کردند.
"حاج آخوند" آهسته گفت:
حرف بزن پسرم!
با خدا حرف بزن.
بیشتر حرف بزن!
"مملی" گفت: اجازه! حرفم تمام شد.

"حاج آخوند" برگشت و "مملی"
را بغل کرد و گفت:
بارک الله پسرم!
با"خدا" باید همین جور حرف زد.

کلاس تمام شد و "حاج آخوند"
به خانه خود رفت و همان شب با
خط خودش نامه ای نوشت که
"باغ پدری‌اش" را که بهترین باغ
انگور در "روستای مارون" بود،
به خانوادهٔ "مملی" بخشید!

و حالا چشمان خود را ببندید تا
چند دعا به سبک "مملی" با هم
بخوانیم:

"خدای مملی"!
قرآن را بار دیگر به مجتهدین و
علمای ما یادآوری کن!

"خدای مملی" به اختلاسگران
بفهمان این ملت دیگر رَمق ندارد؛
لطفا انصاف داشته باشید!

"خدای مملی"!
به مسئولین ما بفهمان که کارگر و
معلم ما نمیتوانند با این حقوق
زندگی کنند؛چه رسد تولید کنند و
"رونقِ اقتصادی" بیافرینند!

"خدای مملی"!
به مسئولین ما یادآوری کن
"عدالت در بین مردم" کم ارزش ‌تر
از آزادی از دست "مستکبر خارجی"
نیست!

"خدای مملی"!
به مسئولین ما بفهمان که اختلاس
و غارت و چپاول مردم،
با "بگیر ببند" درست نمی‌شود؛
بلکه با "آزادیِ نقد"و"اقتصادی شفاف"
و بدون "رانت" حل می‌شود!

"خدای مملی"!
بار دیگر به مسئولین ما بگو
"قانون اساسی" را یک بار از اول تا
آخر بخوانند و علیرغم نواقص آن
حداقل به همین قانون پایبند باشند!

"خدای مملی"!
به مسئولین ما بفهمان
"مَن لا مَعاشَ لَه لا مَعادَ َله"
کسی که "معاش" ندارد،
"معاد" هم ندارد!

"خدای مملی"!
به مسئولین ما بفهمان
جوانان از دست رفتند؛
انحصار در فهم دین،
کمرِ "اندیشه ورزی" را شکسته!

"خدای مملی"!
به "مملی ها" بیاموز که
تقصیر "خدای آسمان" نیست؛
بلکه مقصر "خدایان زمین" هستند
که پدرت "کار" ندارد؛
زمین و گاو ندارد؛

"خدای مملی"۰۰۰!
"خدای مملی"...!

جوان فروم...
ما را در سایت جوان فروم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حمید قلی خانی javanforum بازدید : 170 تاريخ : شنبه 30 فروردين 1399 ساعت: 22:52